پدر - زیگورات
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیگورات

 

شما را به پنج چیز سفارش مى‏کنم که اگر براى دسترسى بدان رنج سفر را بر خود هموار کنید ، در خور است : هیچ یک از شما جز به پروردگار خود امید نبندد ، و جز از گناه خود نترسد ، و چون کسى را چیزى پرسند که نداند شرم نکند که گوید ندانم ، و هیچ کس شرم نکند از آنکه چیزى را که نمى‏داند بیاموزد ، و بر شما باد به شکیبایى که شکیبایى ایمان را چون سر است تن را ، و سودى نیست تنى را که آن را سر نبود ، و نه در ایمانى که با شکیبایى همبر نبود . [نهج البلاغه]

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

پدر

وای... صد وای... اختر بختم

پدرم آن صفای جان مرد

مرگ ان مرد ناتوانم کرد

چکنم ؟ بعد ازاو توانم مرد

                      هر پدر تکیه گاه فرزند است

ناله بی او چگونه سر نکنم؟

نیست شد تا مرا توان بخشید

پیر شد تا به من جوانی بخشید

                    او خداوند دیگر من بود.

پدرم لحظه های اخر عمر

  نگه خویش در نگاهم دوخت

به من ان دیدگان مرگزده

بیکی لحظه صد سخن اموخت

             نگهش مات بود و گویا بود.

واپسین لحظه با نگاهی گفت:

وای عفریت مرگ پیدا شد

اه... بدرود  ای پسر بدرود

دور دور جدایی ما شد

                 ای پسرجان پدر ز دست تو رفت.

نگه بی فروغ او میگفت:

نور چشمان من خدا حافظ

واپسین لحظه های  دیدار است

پسرم  جان من  خداحافظ

             تو بمان زندگی برای تو با د

چون پدر را به خاک بسپاری

پا نهی بی امید در خانه

نیست بابا ولیک می شنوی

بانگ او را به صحن کاشانه

            من چگونه دل از تو بر گیرم؟

زندگی پای تا به سرفسانه است

مادر دهر قصه پردازست

عمر ما و تو قصه ای تلخست

تلخ انجام و تلخ اغازست

               قصه ای که نا شنیدنش خوش تر

بسته شد دفتر حیات پدر

دیگر این داستان به سر امد

قصه ی ما به سر رسید و کنون

نوبت قصه ی پسر امد

          قصه ی عمر تو به سر نرسد.

                                                  واپسین نگاه-  مهدی سهیلی

نوشته ای بود به یاد پدری که در ماه های اخر عمر نا توان از سخن بود. پدری که درست با همین احساس به همین حال با چشم با  فرزند خود حرف میزد.نگاهی گویا و روشن سرشار از ارامش و    احساس ازادی.

شاید برای کسانی که به ندرت و گاهی از روی نیاز به پدر مادر خود نگاهی می کنند چندان قابل درک نباشد ولی برای کسانی که این گوهر را از دست می دهند هر ثانیه که به یاد عزیزشان می افتند سخت و جان کاه می شود.گاهی  به خاطر در گیری های کاری و برای امثال ما درسی و حتی عشقی  ان قدر  درگیر دنیای کوچک خود می شویم که به راحتی پدر و مادر خود را نا دیده می گیریم.برای لحظه ای کوتاه کافیست صحنه ی زیر را تصور کنیم شاید و شاید برای یک لحظه بتوانیم روزی را به یاد اوریم که این گوهر را از دست بدهیم.

من و تو می خواهیم

سر به خانه ای تنها بزنیم

دختری بی رنگ  با دلی ابی رنگ

دست در دست پدر

که سالهاست بی جان است

از خدا می خواهد

که پدر خوب شود

بی نوا

هرگز نمی دانسته

که پدر میهمان یک روزه اوست

پدرش دیگر حتی

نا ندارد که به او لبخند زند

چشمان پدر بی نور شده

دخترک با ساده دلی به پدر می گوید

(پدرم از گل ناز ترم             پدرم همچون تاج بر سرم        پدرم نازنین دختر      امروز امتحان داشتم

که اگر خداوندم خواست      روزی دکتر شوم و                    همه را خوب کنم)

پدرش جان در لب ندارد که بگو ید:

( دخترک بی چاره من         امروز من هم به میان مادر و خواهرت خواهم رفت

تو تنها خواهی شد          ولی باید بدانی که               خدا هرجا هست           تو و او با هم هستید)

دخترک انگار  

از نگاه های سرد پدر  حرف را می شنود

پدرش بی جان شد

روح پاک اندوه دیده اش اکنون

دست بر گیسوان دخترش می ساید

دخترک سردی دست پدر را می بیند

اشک هایش جاریست

قلب او اکنون

از خدا می پرسد که چرا من باید باز هم تنها شوم

ما همه میدانیم که پدر با دختر

مثل دو لب بالا و پایین هستند با هم هستند و بودنشان با هم

حرف ها می سازد

دخترک تنها ماند ...

خواسته و یا نا خواسته ، دا نسته و یا نا دانسته، چه زود  و یاچه  دیر این روز فرا می رسد و ما می مانیم با سال ها خاطره و چندین برابر آن پشیمانی.

نوشته هایم  تقدیم به تو  به تو که خواسته من را با مادرم تنها گذاشتی.  هرگز نگاهت را در اخرین لحظه های عمرت فراموش نمی کنم. نگاه ارام و بی رمقی که به جایی نا معلوم دوخته بود. قسم می خورم که تو می دانستی. می دانستی که چیزی به پایان سفر سختت نمانده. من هم این را خوانده بودم از چشمانت. ولی ابلهانه در ان لحظه که تو به وداعت می اندیشیدی من از ارزو ها و برنامه های درسیم می گفتم. برایت می گفتم که می خواهم به بهترین دانشگاه بروم می گفتم که طرح جدیدی زده ام . تو فهمیده بودی که من احمقانه از واقعییت فرار می کنم و من از چشمانت می خواندم که به من میگویی حقیقت را باید بپذیرم. ولی من ، من که همیشه از وداع می ترسیدم دیوانه وار از تو طلب بوسه می کردم. و نا باورانه وزش مرگ را بر چهره شادت می دیدم که همچون باد سرد پاییزی نا توانت می کرد. من را ببخش.

من در آن بعد از ظهر بهاری به چیزی جز گمراه کردن خود نمی اندیشیدم. من را ببخش که هرگز کلامت را درک نکردم . من نمی خواستم تو بروی من می خواستم که تو با من بمانی آن لحظه که تو مرگ را می دیدی من احمقانه با واقعییت می جنگیدم. اخر تا به کی آرام بنشینم  تو پرواز می کردی و من تنها فریاد می زدم. می خواسم که از این کابوس وحشتناک بیدار شوم . تو می رفتی و مادر از فریاد من مانده بود . تو ما را تنها می گذاشتی و من تنها به این فکر می کردم که در خواب پروازت را نظاره می کنم. من می بوسیدم لبهایی را که دیگر نمی توانستم گرمی اش را همچون گذشته به کام بکشم.

همه عذارار سر به گریبان بر سر مزارت ایستاده ایم امروز یک سال از آن روز گذشته . من یک سال است که دیگر تو را ندیده ام.یک سال درست یک سال روزگار برایم گذشت بدون مهر تو .

                         

                                روحت شاد

نوشته از درویش کوله به دوش اردیبهشت هشتاد و هفت

 


نظر شما( )

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آرگ
نی زن
[عناوین آرشیوشده]

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

169574

بازدید امروز

52

بازدید دیروز

105


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

زیگورات

 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

مهرماه 87
آبان ماه 87

لوگوی دوستان


اشتراک